وقتی باران نمیآید زمینهای کشاورزی غمانگیز میشوند. زمینهای کشاورزی زیر نور آفتاب دراز میکشند و تمام محصولاتشان را از دست میدهند. پدربزرگها بیرون خانه روی صندلی مینشینند و منتظر میمانند که آسمان پرشود از ابرهایی که قرار است زمینها را دوباره تازه کنند. اما ابرها انگار آسمان بالای سر زمینها را گم کردهاند.
هروقت باران کم میبارد و ابرهای بارانزا گذرشان به روستای «پابلو» نمیافتد، «کاشینا»ها وارد میدان میشوند. همان روحهای مهربانی که بلدند برای باریدن بارانهای ناگهانی و زیاد شدن محصولات دعا کنند و روستای پابلو را از خطرهای جدی نجات دهند.
حالا فکر کنید شما هم یکی از آنهایی هستید که میتوانید به این روستا بروید و برای وضعیتی که پیش آمده کاری بکنید. سفرتان چه شکلی خواهد بود؟ چه اتفاقاتی خواهد افتاد و همسفرانتان چه کسانی هستند؟ داستان «ردپای سرخپوستی» نُه پایان مختلف دارد. نه پایانی که بالأخره یکی از آنها همانیست که تو خواستهای!
***
حالا فرض کن در یکی از سواحل هاوایی زندگی میکنی. بعد به تو خبر میدهند توفان بزرگی در راه است. توفانی که با کسی شوخی ندارد و خانهها و ساختمانها را خراب میکند و با خود میبرد. بعد وقتی شب توی جایت دراز کشیدهای و داری به خوابی که قرار است ببینی فکر میکنی، صدای عجیب و غریبی از قلعهی شنی میآید و به خانهی شما میرسد. وقتی توفان به این بزرگی در راه باشد شاید کمتر کسی جرئت کند تختخوابش را ول کند و برود ببیند چرا از قلعهی شنی آن صدا میآید...
از اینجا به بعد به اختیار توست. این داستان را باید خودت بسازی، خودت قصهاش را بگویی، خودت پیش بروی و آخر سر بفهمی تکلیف توفان و سروصدای قلعهی شنی چهطور روشن میشود. داستان «قلعهی شنی» ده پایان مختلف دارد. ده پایانی که بالأخره شاید یکی از آنها همانی باشد که انتخاب تو هم هست.
این کتابها را «ر.آ.مونتگومری» نوشته و «رایا خلیلی» به فارسی برگردانده است. انتشارات دیبایه (88080330) هم آن را به کتابفروشیها فرستاده است.
«از پدربزرگ خداحافظی میکنی و با یک بقچهی کوچک غذا به دنبال تیزپا میروی. آرامآرام او را پیدا میکنی و میگویی:
«پاشو وقت رفتن است. باید هرچه زودتر سفرمان را شروع کنیم و کاشیناها را پیدا کنیم» و بعد به همراه تیزپا به سرعت از روستا خارج میشوید. از نهرهای خشک، زمینهای سوخته و تپهها و کوههای بلند میگذرید تا...»
(بخشی از کتاب ردپای سرخپوستی)